من "رفته"ام. نگریختهام. رفتهام. رفتنم به گریختن شبیه هست، اما، نگریختهام.
"رفته" گریخته نیست: گریخته بازنمیگردد. من اما که "رفته"ام، هرگز نمیگویم که بازنخواهم گشت.
اگر "گریخته" از محبس میگریزد، من از گریختگان گریختم. من از آنها که گریز را آرزومندند گریختم. و اینگونه رفتنِ من به گریز شبیه شد.
من "رفته"ام، اما:
من از وطن دور نیستم. این وطن، مصر و عراق و شام نیست، وطنِ تو هرجا هست که هستی. وطنِ تو مسئلهی فکری تو هست. مسئلهی روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقهی تو است. مسئلهی خاک، خوب، خاک ایران خیلی قشنگ هست... (ابراهیم گلستان، نوشتن با دوربین)
وطنِ من پدرم، بهارِ کوچههای شمیران و پائیزِ آرامگاه ظهیرالدوله است. وطنِ من سعدی و خیام است. وطنِ من صادق هدایت، سهراب سپهری، ابراهیم گلستان و ایرج پزشکزاد است. وطن من محمد مصدق است. وطن من کاروانِ بنان است. وطنِ من پیانویِ مرتضیخانِ محجوبی است. وطن من تار ِ جلیل شهناز است. وطنِ من هزاردستانِ علی حاتمی است. وطنِ من تمام زیباییهای موروث از فلاتِ ایرانزمین است. وطنِ من منظومهی فکریِ من است.
من "رفته"ام، و وطنم را با خود بردهام.