۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

یک رج عشق

فرش، یگانه هنرِ ایران است که در جهان یگانه است...

... و گویی از غداریِ فرومایه دهرِ آن مرز و بوم است که این یگانه هنرش نیز زیرِ پایِ بی هنران لگدکوب می شود.

این نوشته، بوسه ی عاشقانه ای است بر دستانِ بافندگانِ فرشِ ایران.

تکه ای از "فرش باد"، اثر کمال تبریزی:


تکه ای از "کمال الملک"، اثر زنده یاد علی حاتمی:


۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

رفته

من "رفته"‌ام. نگریخته‌ام. رفته‌ام. رفتنم به گریختن شبیه هست، اما، نگریخته‌ام.

"رفته" گریخته نیست: گریخته باز‏نمی‏‌گردد. من اما که "رفته"‌ام، هرگز نمی‌‏گویم که بازنخواهم‏‌ گشت.

اگر "گریخته" از محبس می‏‌گریزد، من از گریختگان گریختم. من از آن‌ها که گریز را آرزومندند گریختم. و این‌گونه رفتنِ من به گریز شبیه شد.
من "رفته"‌ام، اما:
من از وطن دور نیستم. این وطن، مصر و عراق و شام نیست، وطنِ تو هرجا هست که هستی. وطنِ تو مسئله‌ی فکری تو هست. مسئله‌ی روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقه‌ی تو است. مسئله‌ی خاک، خوب، خاک ایران خیلی قشنگ هست... (ابراهیم گلستان، نوشتن با دوربین)
وطنِ من پدرم، بهارِ کوچه‏‌های شمیران و پائیزِ آرامگاه ظهیرالدوله است. وطنِ من سعدی و خیام است. وطنِ من صادق هدایت، سهراب سپهری، ابراهیم گلستان و ایرج پزشک‌زاد است. وطن من محمد مصدق است. وطن من کاروانِ بنان است. وطنِ من پیانویِ مرتضی‌خانِ محجوبی است. وطن من تار ِ جلیل شهناز است. وطنِ من هزاردستانِ علی حاتمی است. وطنِ من تمام زیبایی‌های موروث از فلاتِ ایران‌زمین است. وطنِ من منظومه‌ی فکریِ من است.

من "رفته"‌ام، و وطنم را با خود برده‌ام.